جدول جو
جدول جو

معنی بسنده کار - جستجوی لغت در جدول جو

بسنده کار(بَ سَ دَ / دِ)
راضی شده و خشنودشده. (ناظم الاطباء). حسیب. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
بسنده کار
راضی شده خشنود شده، قانع
تصویری از بسنده کار
تصویر بسنده کار
فرهنگ لغت هوشیار
بسنده کار
قانع، راضی، خشنود
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنده وار
تصویر بنده وار
بنده مانند مانند بنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنده کار
تصویر گنده کار
آنکه کارهای زشت و ناپسند بکند
فرهنگ فارسی عمید
(بَ سَ)
راضی و خشنود. (ناظم الاطباء). قانع. صبور. خرسند به بهرۀ خویش. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ / دِ)
آنکه کارهای زشت و پست کند
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ دَ / دِ)
رضایت و خشنودی. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
آنکه کار وی رندیدن چوب یا فلزات باشد. آنکه با رنده کردن چوب و فلزات آنها را صاف و تراشیده و هموار بکند. رنده کننده. رجوع به رنده و رنده کاری و رنده کردن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آنکه کار سادگان و ساده رویان دارد. بیریش. مأبون. تاز:
ساده زنخدان بدم و ساده کار
ساده نمک بودم و ساده شکر.
سوزنی.
، یک نوع از زرگری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
مثل بنده. مانند بنده و عبد. (فرهنگ فارسی معین) :
نوشتند پس نامه ای بنده وار
از ایرانیان نزد آن شهریار.
فردوسی.
وز آن پس چو فرمایدم شهریار
بیایم پرستش کنم بنده وار.
فردوسی.
هرچه خداوند سلطان بفرماید بنده وار پیش رویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 452).
دعاگوی این دولتم بنده وار
خدایا تو این سایه پاینده دار.
سعدی.
رضا ده به فرمان حق بنده وار
که چون او نبیند خداوندگار.
سعدی.
بنده وارت بسلام آیم و خدمت بکنم
ور قبولم نکنی میرسدت کبر و منی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
کسی که شغل وی کار با بسمه (باسمه) باشد. بسمه گر. رجوع به بسمه و باسمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گنده کار
تصویر گنده کار
آنکه کارهای زشت و ناپسند کند
فرهنگ لغت هوشیار
شخصی را گویند که در مس و برنج و چوب و تخته و امثال آن کنده کاری کند، یعنی صورت چیزی بکند و نقش نماید
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه کار سادگان و ساده رویان دارد بیریش امر، نوعی زرگری ساده و بی پیرایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنده وار
تصویر بنده وار
مثل بنده مانند بنده و عبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسته کار
تصویر بسته کار
کند کار، سست رای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسند کار
تصویر بسند کار
راضی وخشنود، قانع، صبور، کافی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسنده کاری
تصویر بسنده کاری
رضایت خشنودی، قناعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساده کار
تصویر ساده کار
بی ریش، امرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسته کار
تصویر بسته کار
مکانیک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسنده تر
تصویر بسنده تر
اکفی
فرهنگ واژه فارسی سره
اکتفا، قناعت، خشنودی، رضایت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از دهستان دابوی شمالی آمل، ابتدای هرکاری، از روز اول
فرهنگ گویش مازندرانی